۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

به نام خدا
امروز بعد از ماه ها اومدم تا یکم بنویسم

سلانه سلانه که از کوچه پس کوچه های همین شهر شلوغ مسیرت رو گز میکنی تا به سر کارت برسی ، گاهی اونقدر آدمهای جور وا جور با لحن ها و زبانهای مختلف از کنارت عبور میکنند که اگه 100 سال
هم اینجا زندگی کرده باشی باز هم حظ میکنی.

اما وقتی انسانیت رقافت لهجه و تا حتی یه ذره زندگی و نفس کشیدن رولای دغدغه های دود گرفته و مات
این شهر گم میکنی و با کوله باری از فراموشی قفل در حیاط خونه رو میچرخونی ، به آرامش یه 4دیورای میرسی و احساس میکنی از یه هیاهوی بی رحم دور شدی.

چرا؟

آه! یا تو من چه رعنا میشوم
آه! از تو من چه زیبا میشوم
عطر لبخند خدا میگیرمو
شکل آواز پری ها میشوم

یکم گلایه ! یه کم حرفای خاکستری! یکم سکوت! بگذریم!

با تو من هم جامه ی شب میشوم
هم طپش با گر گر تب میشوم
با تو من هم بستر گلبرگها
از شکفتن ها لبالب میشوم

تو این چند خیلی اتفاقا افتاد : افشین قطبی سرخترین پرسپولیسی با دل شیروچشم گریون از پرسپولیس رفت ، بوش با همه ی ابهتش از کاخ سفید دل کند!
خاتمی که یه روز خیلی دوستش داشتیم دوباره عظم رییس جمهوری کرد.
آلبوم محسن چاووشی بالاخره مجوزگرفت! و امروز 4 ماهه شد.

همیشه وقتی یه فلش بک به گذشته میزنی میبینی تاریخ و زندگی چه برداشتی از حضورت دارن ، یا سایه ی تو رو زندگی سنگینی میکنه یا سنگینی زندگی تورو به فراموشی میسپاره.

امیدوارم بتونم تموم چیزایی که تو این چند وفت نوشتمو به این صفحه ها انتقال بدم.

خداحافظ خیلی کمه!!!

فرهاد عزیزی