۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

تمشک رام...

گفتم جمع کن بریم سفر...

یه جای خیلی دور...

گفت: زرشک!

گفتم نه...یه جا بریم که پر از تمشک وحشی باشه...خوردنش زیر بارون حال خوبی داره...

یادته تمشک میخوردم لبام قرمز میشد؟

میگفتی: عروس شدی؟

میگفتم: عروسم میشم...

گفت: یاد خون میافتم...

گفتم ....یادته تیغش دستمو برید خون اومد؟...

گفت: درد داشت؟

گفتم نه بابااااا...درد چیه؟

درد...چیه....

درد....

گفتم: درد اینه که دیگه چیزایی که یاد منه ....یاد تو نیست...

درد اینه که تو هوس زرشک میکنیو من تمشک...

درد اینه که....

گفت: ای بابا...زرشک....

گفتم باشه زرشک...بریم یه جایی که زرشک باشه...من باشم...تو باشی...خوبه؟

گفت: اگه هوس تمشک کردی چی؟....

گفتم زرشک...

گفت تمشک...

گفتم هرچی تو بگی....

گفت توبرو سمت تمشک....من میرم سمت زرشک....

گفتم : تنها؟

گفت: تنها.

گفتم اگه لبام قرمز شد چی؟

تنها که عروس نمیشم....

گفت: عروسم میشی...

*میم.الف



فرهاد عزیزی