۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

می خواهم کاری بکنم

می خواهم کاری بکنم،

کاری فراسوی جویدن تکرار،

می خواهم کاری بکنم که از پلکان عمر هر لحظه مجال به پایین می آید و محال به بالا می رود،

می خواهم کاری بکنم ،

نه برای آنکه نامم در سیاهه قهرمانان ثبت شود و کودکان از من اسطوره ای در خیال بسازند،

می خواهم کاری کنم ،تا آنجا که اگر نه زیسته باشم دست کم هدف بی هدف زندگی را خدنگی پرتاب کرده باشم.

امید نا امید

اگر دعایتان گرفت و باران بارید دعایی هم به یاد بیابان کنید...


غبار خسته ایی که به روی شفافیت دل مردم پاک این حوالی نشسته ؛ کمی پهنه نگاهشان را تیره کرده.

این روزها آنقدر خانه هارا تو در توی هم میسازند که زمینیان راه آسمان را گم کرده اند و یک جور عجیبی سر به زیر شده اند ؛ به آنها که نگاه میکنی حسی عجیب اما دوست نداشتنی ته دلت را میرنجاند.

در ماورای گامهای مردمان خسته دل و رنجوری که سنگین اما شتابان بر سنگ فرشهای مات پیاده روهای این شهر شلوغ قدم بر میدارند ؛ گاه بعضا دلهایی مضطرب و گاه چهره هایی درهم و گاه خنده هایی زیبا و شاید اجباری و یا اشتباهی از پشت شیشه های بخار گرفته اتوموبیلهایی که حتی کم شدن سهمیه سوخت هم نتوانست از تکاپویشان کم کند ، نگاهمان را معطوف خود میکنند ؛ اما در این میان تنها چیزی را که میتوان به روشنی و به سادگی استنباط کرد میل به زندگی و تلاش برای بهتر زیستن در نگاه و گامهای مردمانیست که جبر زندگی ، زندگانی را برایشان در مضیقه قرار داده است.

کاش دل باران برای ما کمی تنگ شود تا غبار از چهره هایمان بشوید و هوایی تازه را برای خسته دلان به ارمغان بیاورد ، پاییز فرصتی است مغتنم برای قدردانی از بهار و بهار بی تکرار مجالیست برای خلق روزهایی که به پاییز درس محبت و زیبا زیستن بدهیم.

فرهاد عزیزی