۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

امید نا امید

اگر دعایتان گرفت و باران بارید دعایی هم به یاد بیابان کنید...


غبار خسته ایی که به روی شفافیت دل مردم پاک این حوالی نشسته ؛ کمی پهنه نگاهشان را تیره کرده.

این روزها آنقدر خانه هارا تو در توی هم میسازند که زمینیان راه آسمان را گم کرده اند و یک جور عجیبی سر به زیر شده اند ؛ به آنها که نگاه میکنی حسی عجیب اما دوست نداشتنی ته دلت را میرنجاند.

در ماورای گامهای مردمان خسته دل و رنجوری که سنگین اما شتابان بر سنگ فرشهای مات پیاده روهای این شهر شلوغ قدم بر میدارند ؛ گاه بعضا دلهایی مضطرب و گاه چهره هایی درهم و گاه خنده هایی زیبا و شاید اجباری و یا اشتباهی از پشت شیشه های بخار گرفته اتوموبیلهایی که حتی کم شدن سهمیه سوخت هم نتوانست از تکاپویشان کم کند ، نگاهمان را معطوف خود میکنند ؛ اما در این میان تنها چیزی را که میتوان به روشنی و به سادگی استنباط کرد میل به زندگی و تلاش برای بهتر زیستن در نگاه و گامهای مردمانیست که جبر زندگی ، زندگانی را برایشان در مضیقه قرار داده است.

کاش دل باران برای ما کمی تنگ شود تا غبار از چهره هایمان بشوید و هوایی تازه را برای خسته دلان به ارمغان بیاورد ، پاییز فرصتی است مغتنم برای قدردانی از بهار و بهار بی تکرار مجالیست برای خلق روزهایی که به پاییز درس محبت و زیبا زیستن بدهیم.

هیچ نظری موجود نیست:

فرهاد عزیزی