۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود

وقتی مینویسم آروم میشم ؛ آرامشی که هرچقدرم که کم باشه اما قابل اتکاست...
روزهای جالبی نیست ؛ جالب نبود و بدتر از این هم میشه انشالله... چقدر شک کردم به همه چی ؛ یکجوری به تناقض رسیدم.
چرا ؛ چجوری ؛ بین چی و چی ؛ اوناش دیگه زیاد مهم نیست ؛ شاید مهترین بخش روزمرگیه ما ؛ زندگی برای زنده موندنه...
یه ادای تکلیف برای آسودگی نسبی تو روزهای موازیه برزخ..
خدایا؟ مطمئنم که اگر روزی نبض زمان این دنیا می ایستاد من از این قطار بی رحم پیاده میشدم..
اینروزها مثله تمام روزهای دیگه دلکوره ، شوربختی نبض این شهر شده و عدالت سکه ی کمیابی شده که اونجوری که منابع آگاه به ما اطلاع دادند در دکان هیچ عطاری هم پیدا نمیشه...
خدایا امشب شب شهادته حضرت رسوله ؛ امروز روزه گرفتم و مهمون سفره شما بودم ، کم بودم و اینکه بزرگواری کردی و بنده ی یک عمر معصیت کار رو پذیرایی کردی ممنوم؛ خدایا؟
انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم
خدایا تورو به فاطمه قسم تسلی باش برای بیقراری دل های بی تاب...
روزهای مهمی در پیش داریم ؛ برای همه ما ؛ برای من ؛ برای تو ؛ برای اون....
کاش همه یکجوری باشیم که هیچوقت شرمسار نباشیم....
و در آخر برای اولین و آخرین تلاش انسان بودنم ؛ منی که نیستی و من هر لحظه بی حضورت کم میارم...

ولله که شهر بی تو مرا حبس میشود...

هیچ نظری موجود نیست:

فرهاد عزیزی