۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

سجاده خیس

نگاهی پر کشید ؛ صدایی سوز شد ؛ خراب شد بغض آسمان به روی تن لرزه ی زمین و من بی حواس به سجاده ایی که خیس شد و قنوتی که اشک از رببناهایش جاری میشد و من بی حواس به چشمهایی زیبا ؛ چشمهایی که به آن اقتدا کرده بودم ؛ چشمهایی آسمانی که مرا میدید و هیهات که بی حواس بودم ؛ خسته بودم ؛ خسته... باور بکن خسته تر از خسته شدن...

زمان نمیرفت ؛ زمین نمیکشید ؛ آسمان از درد این دلپیچه ی بنفش میغررید ؛ شعله ور شدم از اشکهای آسمان ؛ آنقدر سرد بود که گر گرفتم ، آنقدر گرم بود که سجاده ام عرق کرد ؛ بیست و چند سال تو را گم کرده بودم ؛ تو بودی و چشمان عاشقت فراموش نمیکرد که من هستم ؛ هیچوقت؛ هر شب در خواب مرا میبوسیدی و من هر روز صبح بی حواس به هرچه فکر میکرم جز تو بود ؛ میبینی؟ امشب من حال خوبی ندارم ؛ میدانی؟؟؟ من تب دارم ولی سردم هست...

هر چه میخواستم نشد ؛ هر چه رفتم دورتر شد ؛ هرچه جنبیدم دیر تر شد ؛ هر چه خواستم بدتر شد... کجای این ماجرا تورا جا گذاشتم؟؟؟ نمیدانم... میبنی اصلا همین حالا که نماز ایستاده ام و فاصله تا تو همین سجاده است باز هم حواسم نیست ؛ حواسم نیست که هر چه دل گرفتگی دارم ازین بی حواسیست..

اللهی و ربی من لی غیرک...

جای ربنای استاد پای سفره افطار خیلی ها خالیه

من دارم ربنای استاد شجریان ؛ توی خیلی از سایتها واسه دانلود هست

هیچ نظری موجود نیست:

فرهاد عزیزی